ی روزی استاد و شاگردش تو ی روز اافتابی
داشتن قدم میزدن ک دیگه استاد خسته میشه رو به شاگردش
میکنه و میگه:بیا چند دقیقه بشینیم
.
.
.
بعد از چند دقیقه استاد با عصاش ی خط میکشه رو شن های طلایی ساحل
به شاگردش میگه: یه کاری کن این خط کوچیکتر بشه ،
شاگرد خیلی سریع با دستش کمی از خطو پاک میکنه و یه نگاه ب استاد میکنه
و میگه: خب کردم !
.
.
.
استاد :بهش ی نگاه میندازه و میگه : این راهش نیست
بهش فک کن . شاگرد هرچقد فک میکنه چیزی ب ذهنش نمیرسه
و به استاد میگه : نمیدونم
استاد در جواب بهش میگه :
به تظرتون استاد چکار میکنه
جواب در ادامه مطلب
استاد یه خط بزرگتر کنارش میکشه
میگه حالا دیدی چقد اون خطه کوچیک شد
❤️